گمشده هایم را می جویم

ساخت وبلاگ
تا جایی که یادم هست همیشه روز اول مهر خنک بود آنقدر که بر حرارت هیجانی که داشتم غلبه می‌کرد. نمی‌دانم چرا لباس گرمتری نمی‌پوشیدم تا سر صف طولانی اولین روز مدرسه لرز نکنم. شاید هم لرز از هیجان بود. مطمئن نیستم. اصولاً از دیدار افراد جدید، فضای جدید، محیط جدید استرس می‌گیرم. هنوز هم همین طور هستم. هرچند به محض عبور از لحظه اول آشنایی همه چیز برایم عادی می‌شود اما آن نگرانی لحظه اول آنقدر زیاد است که همین چند روز پیش داشتم از خیر یک دوره آموزشی می‌گذشتم از بس که نگران از دیدار افراد جدید بودم.اما شاید زیباترین روز اول مهر برایم مربوط به سال 1396 بود. روزی که تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ‌نویسی را شروع کنم. قبلاً یک وبلاگ داشتم که با مشکل فنی که برای سرور شرکت پیش آمد از دسترس خارج شد. آن اول مهر، صبح زود، پشت پنجره طبقه سوم ساختمان الغدیر ایستاده بودم و به برج میلاد نگاه می‌کردم. ساختمان الغدیر در محوطه دانشکده مدیریت دانشگاه تهران قبل از پل (سابق) گیشا است. در دانشگاهی قبول شده بودم که آرزویش را داشتم، در رشته‌ای که به خواب هم نمی‌دیدم. از نگرانی دیدن کلی آدم جدید به عنوان همکلاسی و استاد قلبم دقیقاً در گلویم می‌تپید. هرچند به خاطر تکنیک همیشه موفقِ "زودتر" به محل رسیدن، داشتم آرام می‌شدم. چند عکس از ساختمان گرفتم و به خودم گفتم نوشتن در وبلاگ جدیدی را شروع می‌کنم و شروع کردم.حالا که این وبلاگ 5 ساله شده خوشحالم که کاری را شروع کردم و ادامه دادم. تحصیل در رشته‌ای جدید هنوز برایم تازه است و پر از غافل‌گیری. روزهای اول برگه کاغذ جلوی رویم پر میشد از اسم افراد، قوانین ناشنیده، و مطالبی که با آن‌ها آشنا نبودم. عصرها کارم فقط جستجو بود تا بدانم از صبح چه شنیده‌ام. اطرافیانم دانسته‌هایی د گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 107 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 21:32

هنوز هم یادم نیست چرا آن سال به خصوص من و برادر کوچک‌ترم تصمیم گرفتیم با هم یک کادو به مامان بدهیم. راز مشترک ما را به بازکردن قلک‌هایمان کشاند. پول خردهایی که برای خرید توپ جمع می‌کردیم را برداشتیم و رفتیم خیابان اصلی گیشا و از پشت شیشه‌های ویترین مغازه‌ها، همه چیز را نگاه کردیم. دو تا بچه را تصور کنید که با دست به شیشه‌ها چسبیده و با هیجان اشیاء ویترین را به هم نشان می‌دهند و نخودی می‌خندند. بالاخره در یک مغازه روی یک جعبه پارچه‌ای توافق کردیم. جعبه نارنجی رنگ مناسب طلا و جواهر و یا لوازم آرایش که پائینش یک بخش دیگر هم داشت که با زیپ باز می‌شد. دیدن این جای مخفی هیجان ما را بیشتر هم کرد. با شادی وارد مغازه شدیم و همه سکه‌ها و پول خردهایمان که با عرق کف دستمان خیس شده بودند را روی پیشخوان مغازه‌دار گذاشتیم و جعبه را نشان داده و گفتیم این را می‌خواهیم. قشنگ قیافه مغازه‌دار را در زمان شمردن پولمان یادم هست. در آخر گفت کم است. 50 تومان از 250 تومان کم داشتیم (تومان قدیم، همان 10 ریال واقعی). پول‌ها را جمع کردیم و دوباره به خانه برگشتیم. این بار علاوه بر راز، نیازی هم داشتیم. اولین کسی که می‌شد پیشش برویم مامانی بود. مادربزرگ عزیز که این بار حاضر نشد پول بدهد. مطمئن نبود پول برای چه کاری می‌خواهیم. الان که فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا برای مامانی کادو نگرفتیم او که برایمان مثل مادر بود، مادر مادرمان بود. القصه پول را جمع کردیم ولی این بار دلهره داشتیم. نکند فروخته شده باشد؟ نکند آن جعبه خوش بر و رو را برده باشند؟ آخر خیلی دلربا بود، نارنجی با یک جای مخفی در زیر. دوان دوان و نفس‌زنان خودمان را به مغازه رساندیم و دوباره همه پول را روی پیشخوان ریختیم. این بار با حسی پر از غرور کادوی با گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 71 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 21:32